کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری.
:: موضوعات مرتبط:
مختلف ,
,
:: بازدید از این مطلب : 767
اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . .
خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد
وقت میگذاردبرایم،
وقت میگذارم برایش . .
نگرانش میشوم
دلتنگش میشوم . .
وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست . .
هرچند کنارهم نباشیم
هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد ---
برای تو دوستم در دنیای مجازی
دوســــتـــــت دارم ...
اپم